پایدار



ﻏﻤﻮ تو خودت هضم کن

دل به کسی نسپر

خداتو سفت بچسب

قوی باش و سر خوﺵ.


__+_______________ 

چشم  بسته مغز  باز
هر شب فکر پرواز
قفلی رو هر مسئله
نداشته باش وسواس
هرکی نبود درخور
بگذر رد شو
مهم ﻧ اصلا
بشکن دردو
ﻟﺤﻈﻪهای سختو
محکم باش رد کن

وا دادی اگه تا الان
عوض شو مرد شو



مامان بزرگم اینروزا خونه ماست حدودا یه هفتس

وقتی بهش نگاه میکنم خیلی شبیه مامانمه و مامانمم شبیه اون

 از نظر نوع فکر کردنشون دیدشون به مذهب دیدشون به سنت ها و خیلی چیزای دیگه منظورمه

بعد به خودم نگاه میکنم، پس چرا من هیچ نقطه مشترکی با مامانم ندارم

چرا هیچ جوره نمیتونم مثه اون فکر کنم؟ جوری که اون میتونه مثه مامانش فکر کنه و زندگی کنه، چرا من نمیتونم

این وسط کی اشتباس؟

من یا اون؟

واقعا نمیدونم.

شاید هر دو اشتباهیم

شاید هیچکی اشتباه نیست.

شاید نه اون عقب مونده و کهنه گراست

و نه من کافر و سنت شکن

دلم نمیخواد این تفاوت های عمیق تو نوع نگاهمون به زندگی باعث شه

اینهمه دور شم از مامانم و گاهی هم متنفر

حس میکنم یکی داره از دور مارو کنترل میکنه

حس میکنم یه چیزی این بین وجود داره که داره این شکاف رو خیلی راحت

به ما تحمیل میکنه و ما کاملا اِرادی و با فکر کردن و منطق،

این شکاف رو میپذریم و تازه به عمیق تر شدنشم کمک میکنیم

من و مامانم هر دو انسانیم  بلاخره هر دو فطرت و وجدانمون یکیه

و خیلی نقطه های مشترکه انسانیه دیگه

پس چرا باید اینهمه دور شیم از هم؟

جوری که گاهی حس میکنیم تنها نقطه اشتراکمون آدرس خونمونه

_____________

آیا واقعا همونجوری که خیلیا میگن پیشرفت سریع علم و تکنولوژی مسببه اینهمه تفاوته؟

حالا چرا امثال مامانم اینهمه مقاوت میکنن در برابرش؟

آدمایی که به حدی ایده‌آلگرن و دوستدار سنت و آرمان های مذهبی

 و متنفر از هرچیزی که بخواد این سنت یا آرمان هاشونو خراب کنه

 جوری متنفر که حتی حاظر نیستن نیم نگاهی به این

ماشینِ قدرتمندِ انقلابگرِ تکنولوژی بندازن حتی اگه این ماشین داره به سمتشون میاد

و قراره خودشون و سنت‌شون رو زیر بگیره و نابودشون کنه

و چرا من انقد این ماشینو با اینکه از خیلی از خراب کاری هاش اطلاع دارم بازم دوستش دارم

____________

تضاد ها و تناقض ها خیلی آدمو عذاب میدن

سخته که ببینی یه چیز نه کاملا مثبته نه کاملا منفی

اما در حقیقت و واقعیت اینگونست که هست

هیچ چیزه کاملا خوب و یا کاملا بدی نداریم

پس چرا ما آدما ( هم امثال من و هم امثال مامانم) انقد دوست داریم که

یا یه چیز رو کاملا خوب بدونیم و یا یه چیز رو کاملا بد

سنت هایی که مامانم بهشون پایبنده کاملاً هم بد نیستن

راهی هم که من واس زندگیم در پیش گرفتم کاملاً بد نیست

فک کنم منو مامانم برای تعمیر این شکاف به یه انقلاب پیچیده تر نیاز داریم

یه انقلابی که نزنه و همه چیو از بیخ و بن داغون کنه و شکاف بسازه

انقلابی که مثه اون اسلام واقعی‌ئه بیاد و

به جای اینکه سنت های مامانمو سریع ازش بگیره یا

عقایده من راجبه حجاب و موزیک و پول و خیلی چیزای دیگرو سریع ازم بگیره

مارو به هم پیوند بده

نمیدونم دقیقا چجوری میتونه این اتفاق بیوفته

اما میشه که خیلی از شکل ها و ظواهر و رفتار ها و سنت ها

و رسومات حفظ شن درحالی که ماهیت‌شون تغییر کنه

همونطوری که حضرت محمد با آوردن اسلام برای مردم جاهل و خرافاتی

تونست یه انقلاب ایجاد کنه از اون مردمه خرافاتی اینهمه دانشمند بیرون بیاره

خیلی جالبه،

عبادگاه مردم بت پرست قریش(کعبه) رو تبدیل کرد به مرکز عبادت و تجمع مسلمونا به نشان وحدت

یعنی نیومد یه انقلاب ویران کننده راه بندازه و بگه که کعبه

چون محل عبادت بت پرستا و محل نگهداری بت ها بوده دیگه نجسه

و کلا باید از بین بره و هر کسی اسلام میخواد بیاره بیاد فلان جا ما اونجا عبادت میکنیم

این دقیقا همون تکنیک نگه داشتن سنت هاست در حالی که ماهیتشون رو تغییر میدن

خب حالا میخوام یه قیاس مع الفارغ بزنم به قول این حاجاقاها

الان ماشین تکنولوژی و کلا عصر نو ،تفکر نو شبیه همون اسلامه

که وارد یه جامعه به شدت تعصبی و سنت گرا شده

با این تفاوت که این ماشین حضرت محمدی باهاش نیس و اونقدر سرعت و عجله داره که فقط تخربی میکنه و جلو میره

کاری به تکنیک و این حرفا هم نداره

فقط تن تن تغییر میده همه چیو میره جلو حالا هرکی خواس این وسط نابود شه بمیره، مهم نیس براش

اینجاس که نیاز به یه پیغمبر حس میشه

اینجاست که حس میکنم خودم باید آستین بالا بزنمو نقش یه پیغمبرو واس این انقلابگر وحشی و شکافنده بازی کنم

و همون تکنیک رو برای این ماجرا اجرا کنم

تا مامانم حس نکنه کسی داره چیزیو ازش میگیره بلکه حس کنه سنت هاش و مذهبش داره کامل تر میشه

جوری که خودم حس نکنم کسی داره آزادی انتخابمو ازم میگره بلکه حس کنم انتخابی که کردم داره کامل تر و بهتر میشه

و هردوی ما هم من و هم مامانمم روز به روز فکرامون به هم نزدیک تر شه

________________

حالا

ما آدما چرا انقد رو ظاهر ها و نماد ها کلا ویترین ها و پوسته ها ب

یشتر از اصل موضوع و حقیقت و ماهیت یه چیز علاقه داریم؟

و انقدی که به اینا پایبندیم روشون تعصب داریم به ماهیت و

اصل موضوعش کاری نداریم بعده یه مدت ک میگذره

این ماهیت هان که نماد و سمبل رو میسازن یا نماد هان که ماهیت رو میسازن؟

چرا وقتی میخوام برم حرم باید صد بار از اینو اون بشنوم که

خانوم روسریتو بیار جلو و دم حرم هم که بزرور آریش آدمو پاک میکنن

اما چرا هیشکی با این نظام و سیستم بانکداریِ رباخوار و خونه خراب کن کاری نداره؟

با این سیستمی که یه ملتو به فلاکت بدبختی و فقر کشیده؟

جوری که معلومه امر به معروف فقط در محدوده نماد ها و سمبل هاست.

و فقط این رژ لب منه که حرمت حضرت معصومه رو میشکنه و

این بانک همسایه که اینجوری به نامه اسلام خونِ مردمو مثه زالو میخوره خیلی داره حرمت نگه میداره بنده خدا.

____________________
کاش یه روز بهمم چی درسته چی اشتباه.
___________________
#گنگ

 حال کردم با این راک

(از گروه دپچ مد )

 چون شاید داره زندگیه منو خیلیای دیگرو میگه.

واقعا ترسناکه اشتبا بودن

به قوله اقای خیام که میگه :

قومی متفکرند اندر ره دین//

قومی به‌گمان فتاده در راه یقین//

می‌ترسم از آن‌که بانگ آید روزی//

کی بی‌خبران راه نه آن است و نه این»


لینکش

Depeche Mode:


Wrong

Wrong

Wrong

I was born with the wrong sign
In the wrong house
With the wrong ascendancy
I took the wrong road
That led to the wrong tendencies
I was in the wrong place at the wrong time
For the wrong reason and the wrong rhyme
On the wrong day of the wrong week
I used the wrong method with the wrong technique

Wrong

Wrong

There's something wrong with me chemically
Something wrong with me inherently
The wrong mix in the wrong genes
I reached the wrong ends by the wrong means
It was the wrong plan
In the wrong hands
With the wrong theory for the wrong man
The wrong lies, on the wrong vibes
The wrong questions with the wrong replies

Wrong

Wrong

I was marching to the wrong drum
With the wrong scum
Pissing out the wrong energy
Using all the wrong lines
And the wrong signs
With the wrong intensity
I was on the wrong page of the wrong book
With the wrong rendition of the wrong hook
Made the wrong move, every wrong night
With the wrong tune played till it sounded right yeah

Wrong

Wrong

Too long

Wrong

I was born with the wrong sign
In the wrong house
With the wrong ascendancy
I took the wrong road
That led to the wrong tendencies
I was in the wrong place at the wrong time
For the wrong reason and the wrong rhyme
On the wrong day of the wrong week
I used the wrong method with the wrong technique

Wrong



نه گرمای اشکی

نه سرمای آهی

نه اضطراب عشقی

نه عذابِ دلتنگی

نه تلخیِ شکستی

و نه لذتِ پیروزی

.

فقط

.

شب ها

پس از شنیدنِ ساعت ها صدای ناهنجار خیابان ها

لامپ اتاق را که خاموش میکنم

آلارم را که تنظیم میکنم

سرم را که روی بالش میگذارم

چشمانم را که میبندم

احساس میکنم، هر چیزی را که حس‌شدنیست

غرق میشوم در دالان بی انتهای افکارِ منحوسِ زیبایم

آرامشی پریشان‌حال ، در آغوش میگیردَم

صحنه ها، چهره ها، صداها، همه مانند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی

تکه تکه از جلوی چشمانم میگذرند و از در پشتی مغزم خارج میشوند و میروند.

اما.

در این میان

لحظه هایی هستند که رفتنی نیستند

لحظه هایی کوتاه.

و چه ناگاه.

لحظه هایی ناآشنا.

لحظه هایی نامفهموم، گنگ.

فقط میبینی‌شان، و دیگر نمیفهمی چه میشود

لحظه هایی که تو را مجبور به تایپ کردن طوماری از شرِّ و ور میکنند.

_________________


انسان چیز عجیبیست.که نمیفهممَش.




ساخت کد آهنگ

بعضی وقتا  وقتم یه جوووری تلف میشه که اصصلاً حالیم نمیشه

مثه این دو روز (شایدم سه روز) که بر باد رفت

به خودم اجازه دادم که از اینستاگرام استفاده کنم

خب استفاده ازش خیلی پیچیدس یه جورایی

من میدونم که اون هم فکرمو درگیر میکنه هم وفتم رو میگیره

و همچنین میدونم که به کارای گرافیکی خیلی علاقه دارم

به عکاسی 

به آهنگای خاص، راک و ایندی‌راک

به ویدئو های خلاقانه

به ادیت های خلاقانه عکس

و میدونم که علاوه بر علاقه تو این کارا خیلی استعداد دارم 

و کارایی بلدم که خیلی ها بلد نیستن

و میتونم با انتشار اونا و دریافت تحسین دوستا و اطرافیان حس خیلی خوبی پیدا کنم

و همچنین اینکه من خیلی تنهام، و دوست دارم با یه سری از آدما حرف بزنم 

تا اینکه شاید بتونم اون شخصیتی رو که 

دوس دارم بتونم پیدا کنم و تو این دنیا "یه دوست" داشته باشم :(

این ها و خیلی چیزای دیگه دلایلی هستن که باعث شدن از اینستاگرام استفاده کنم

واسه منی که امسال نتونستم دانشگاه دولتی قبول شم 

و تصمیم گرفتم که نه پیام نور برم و نه آزاد و اینکه بمونم پشت کنکور و بخونم برای سال بعد 

خب این خیلی ناراحت کنندس که به خاطر شرایط جامعه 

نمیتونی کارایی که بشون علاقه داری رو به عنوان شغل قرار بدی 

و هیچ تضمینی هم نمیتونی واس آیندش داشته باشی

و این خیلی قشنگه که من بتونم واس کنکور 98 اونقدری بخونم که 

دانشگاه فرهنگیان قبول شم و کنارش هم کارایی رو که علاقه دارم انجام بدم

اما من مطمئنم اگه اون دانشگاه قبول شم بازم وقتم اونقدر 

پر میشه که هیچ جور نمیتونم کارایی که دوس دارم انجام بدم

هیچ وقت دوس ندارم این سوال رو بپرسم که اصلا مگه همه باید دانشگاه برن؟ 

چون پرسیدن این سوال ضعفم رو نشون میده

و من دوست ندارم اینجوری باشم

و اگه فقط فکرم رو درس و دانشگاه باشه مثه چند ماه پیش 

افسردگی میگیرم و میذارم کنار و اگه فقط وقتم رو بذارم رو کارایی که 

باشون حال میکنم و حالم خوب میشه قطعا آیندم اونجوری نمیشه که 

الان تو تصوراتمه و چیزایی رو که میخوام نمیتونم بدست بیارم 

و نمیتونم اون کسی که بشم که میخواستم.

تنها راهی که من میتونم موفق باشم درحالی که هم کارهایی که 

بهشون علاقه دارم رو انجام بدم و هم کارایی که باعث پیشرفتم میشن 

و آیندم رو تضمین میکنن(تا حدی) اینه که بتونم کنترل» کنم.

که برام خیییلی خیییلی کار سختیه.

اما به خودم حرفای آقای دارن هاردی» رو یادآوری میکنم؛

"همه یک مسیر رو میرن و همه هدفشون موفق بودن 

و خوب زندگی کردنه اما چی باعث میشه که این وسط 

فقط افراد خاصی به این دست پیدا میکنن 

و تو خیلی از رقابت ها فقط یه نفره که از همه موفق تره؟

همه مشکلات و موانعی در طول مسیرشون سر راهشون قرار میگیره

اما اونی موفقه که بتونه با موانع کنار بیاد 

و بگذره ازشون و دوباره به تلاشش ادامه بده."

خیلی ها نمیتونن بگذرن ازین موانع، چرا؟ چون خیلی سخته.

من چجوری میتونم با این موضوع که داره به درس خوندنم لطمه میزنه کنار بیام و ازش بگذرم؟

تنها راهش کنترل» هستش. حالا چجوری کنترل کنم؟

با برنامه ریزی.

یه برنامه ریزی عمیق و جدی و متفاوت و پایدار و قوی

یه برنامه ریزی که پشتش پر از قدرت و اراده باشه

پشتش پر از هدف و انگیزه باشه

یه برنامه ریزی که قابلیت کنار گذاشتنشو نداشته باشم

یه برنامه ریزی که به اندازه بابام مستبد و جدی و خشن باشه 

و به اندازه مامانم مهربون و دوس داشتنی و خوشگل :)

من اگه بتونم یه برنامه ریزی خوب و درسته زمانی بچینم که 

توش هم استراحت باشه هم درس هم سرگرمی و علایقم 

و همچنین بتونم واقعا به این برنامه ریزی عمل کنم ، 

همون چیزی شه که میخواستم و درواقع تونستم کنترل کنم رفتار 

و اعمالم رو و نه دچار افسردگی ناشی از درس خواهم شد و نه آیندم تباه خواهد شد.

________

دوست ندارم مامانمو نا امید کنم

دوست ندارم خودمو دوباره شکست خورده ببیم

اون شغلی رو که باید براش درس بخونم رو واقعا دوس دارم

و میدونم از طریق اون شغل میتونم به اون اهدافِ فراتر از مادیاتم» برسم.

و.

اینا انگیزه های من واس درس خوندن [ این کار زجر آور] هستش.

__________

برم برناممو بریزم. :|


جدی :)



ادامه این مطلبو تو دفترم مینویسم :|



"ندانستن"

زخمی که تا ابد بر تن بشر است.

زخم

ابد

تن

بشر

کلماتی که به قول حامد انسان های زیادی را کشتند

جهان عجیب بود.

اگر نبود، کتابخانه ها پر نبودند از عراجیفِ فیلسوف های بزرگ و محترم.

دیوانه شو.

مصرع بسوز.

بخواب ، خوابی زمستانی.

ندان. و نخواه که بدانی.

گشتند ، نفهمیدند، ندانستند.

امتحان الهی همین است.

تو را وسوسه میکند.

میگوید فکر کن.

تامل کن.

بیاندیش.

خردمند و الالالباب باش.

اما وظیفه تو "حماقت" است.

"حماقت" تکلیفی الهی بود برای نوع بشر.

از همان روز ازل.

جلوی خواسته ها و نیاز هارا گرفتن یک فریضه بود.

جهانی که چو خرگوشی سفید ناگهان از کلاه شعبده بازی قهار بیرون آمد.

و انسان شپشکی بود در لای مو های این خرگوش.

سعی نکن از مو های این خرگوش بالا بیایی و بتوانی در چشمان شعبده باز زل بزنی و پرسی چطور؟چگونه؟چرا؟که هستی؟که هستم؟ چه میخواهی؟

میوه ممنوعه خدا همین سوال ها بود.

شمع هایت را روشن کن.

ساز بزن.

آوازِ آزادی بخوان.

از سایه ها لذت ببر.

روزی خواهی رفت.

عجله نداشته باش.

غم هارا بالا بیار تف کن و در مستراح سیفون را بکش.

شب را در آغوش بکش.

و طلوع را ببوس.

و باز صدای آمیخته شده پرندگان ، و نسیم و ماشین های غراضه شهرا به درون رگ هایت تزریق کن.

هندزفری بگذار و در ایستگاه اتوبوس بنشین و به هرکسی که زر اضافه میزند فاک ده.

راک و رژ و ژاکت یادت نرود.

بیرون سرد است، کمی.

برای تابستانت هم کمی سرما ذخیره کن.

ممکن است تا آمدنِ تابستان هم زنده باشی،

پس آینده نگر باش ، کمی.

سبک بار باش

ساده.

سطحی باش و تک بعدی.

عادی باش و معمولی.

حقیقت نباش ، واقعیت باش.

اینبار به کجا تبعیدمان میکند؟

اهمیتی ندارد.

جاست کِنتینیو پیلیز.

اَند دونت تاک اِنی مور.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هدفمو مشخص کردم:

1. اول سرویس کردنه دهنه این دنیای بی پدر مادر

2. اشتباهاته آدم و حوا را تکرار نکنم

ومانند مادرم و پدرم نشوم

انسان هایی ضعیف که فقط زاد ولد و تولید مثل بلد بودند

و چیزی برای یاد دادن نداشتن

از اعماق وجودم از امثال کسی که منو به دنیا آورد و اونو به دنیا آورد و همینطور جد جد جد جدشون متنفرم

از آنهایی که از آن سیب چیدند و همچنان میچینند چه قانونی شرعی چه غیر قانونی و غیرشرعی، متنفرم

از همه کسانی که اعتراض نکردند به این خلقت و علیه خدا قیام نکردند متنفرم

میگویند مخلوق چنین حقی ندارد که بر خالق خود اعتراض کند

اما من میگویم نه هر مخلوقی، این مخلوق قادر به فکر کردن است و این ناعدالتیست که نداند علته بودنش را

اگر قرار نبود بدانیم پس چرا در کتاب تعلیمات دینی زر مفت زده بود که ایمان از طریق معرفت و شناخت عقلی شروع میشود و بعد به مغزمیرسد

کدام معرفت

ایمانی زیبا اما دروغین در قلبم دارم

بهشتت را میخواهم چکار؟ 

چه اهمیتی دارد وقتی میگویی از مادر بیشتر عاشقمان هستی درحالی با کوچکترین اشتباه جایمان در آتشه جهنمت است؟

ـــــــــ

احمقانه ترین کاره این بشر بعد چیدنه اون سیب کزایی و اخراجش ازون بهشت، زاد ولد و تولید مثل بود.

ــــــــ

نمیفهمم

نمیفهمم

هیچی نمیدونمو نمیفهمم، نمیتونم بفهمم

دارم اذیت میشم.خوش میگذره عروسک بازی؟عاره باشمام.جناب پادشاه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی به این فک میکنم همه مردمه دنیا به اندازه من پوچ و تهی ان آروم میشم و از حسه تنهاییم کم میشه که باهمیم

به هر حال.

یه روز همه چی روشن میشه.

شبخیر.







فیلم عصبانی نیستم»

دیشب هم که کمپ ایکس ری»

امشبم که سد معبر»

حتی فیلم  لا لا لند»

همه کتابا

همه آهنگا

همه و همه

بیهوده بودن و زندگی کثافتی که توش غوطه‌وریم رو بم یاداوری میکنه

حتی قرآن، من کلا با اصل قضیش مشکل دارمو و ناراضی ام اون میاد برام فرعو تعیین میکنه

همه چی مسخره و بیهودس

هیچ انگیزه ای برا ادامه زندگی ندارم

اون احساس ها فطرت های درونیم هم خاموش شدن

دیگه بی نهایتو نمیخوام دیگه هیچ میلی به جاودانه شدن ندارم هیچ میلی ندارم که

بدونم کی هستم، از کجا اومدم، چرا اومدم، دیگه به هیییچییی هیییچ میلی ندارم

دیگه نه عشق میخوام نه پول میخوام نه عشق و حال نه نه شهرت نه هیچ کوفت و زهرماری

فقط خستم

کاش میشد محو شد و از صفحه روزگار پاک شد جوری که انگار اصلا هیچ وقت به دنیا نیومدم

خدایا این مردم چرا  دارن زندگی میکنن؟

انگیزشون از زندگی کردن و جون کندن چیه؟

سرم داره از درد منفجر میشه

چه جسمم چه روحم تا وقتی که وجود داریم تو زندانیم

کاش جسم و روحم یهو محو میشدن

هیچ تمایلی به ادامه دادن ندارم

لعنت به همه چی ، همه چی

لعنت به من

نورتریپتیلین تنها گزینه انتخابیمه فعلا.


چیزی به نام "تعادل" تو زندگیم ندارم

اصن واقعا بعضی وقتا این کلمه برام بی معنی میشه

اصن چیزی به نام تعادل و حد وسط وجود داره؟

نداره خدایی.

تاحالا دیدی چیزی هم مثبت باشه هم منفی؟

.نمیدونم.

شاید تعادل یه چیزی باشه مثه رنگه این دریائه

نه آبی نه سبز ، هم آبی هم سبز ، یکی میگه نه این آبیه ، اون یکی میگه نه ، سبزه .


نتیجه تصویری برای دریا


به هر حال من که خسته شدم

یه استکانو هم اگه توش آب گرم بریزی بعد پشت‌بندش آب یخ بریزی میشکنه دیگه

الان دقیقا منم دارم میشکنم، کمرم زیر این لپ‌تاپ داره خورد میشه

نمیدونم دارم چیکار میکنم دقیقا

رشته‌ی درس خوندنم از دستم در رفته

راستی نگفتم؟ که اینستارو چن روز پیش نصبیدم باز؟

مهم نیس

من واسه قبول شدن دانشگاه باید مخالفه تفکرات و ذهنیات و علایق و کلا شخصیتم عمل کنم

داره کم کم حالیم میشه پول چقدررر مهمه

داره کم کم حالیم میشه چرا خییییلی ها خودشون نیستن»

داره کم کم حالیم میشه خودم بودن» چقدر هزینه داره.

داره کم کم حالیم میشه باید اون آرزوهای رویاییمو بذارم تو گنجه و تا زمستونه بعد دست بهشون نزنم

نگاشونم نکنم

حتی بهشون فکر هم نکنم

چون باعث میشن (مثه الان) سرد و گرم شم و بشکنم.

_________________________________________

کاش سختی کشیدن انقد سخت نبود.

کاش میشد یکم ازش لذت برد و حال کرد.

کاش نگاهم» و دیدم» دسته خودم بود.

کاش میتونستم کنترله زندگیمو پس بگیرم.

کاش خدا انقد چوب لا چرخم نمیکرد با اون قانوناش.

کاش میفهمیدم تعادل چیه و افراط و تفریط نمیکردم.

کاش میتونستم فقط یک بار فقط یک بار یه زندگیه متعادلو تجربه میکردم.

زندگی‌ای که توش صدای ترتیل پرهیزکار» و رپ پیت بال» بتونن کنار هم بیان.

بدونه اینکه بهم حسه "شکستن" بدن.

کاش خیلی چیزااا.

و عااره.

این چسبه من کوووو؟؟؟؟  

  اَه 


______________________________________

تو فازه این آهنگم (لینکش) :

Killing me inside


You know, I tried to find a way,
خودت هم میدونی که سعی کردم راهی پیدا کنم
A means to keep it high,
وسیله هایی که با اونها سر افراز باشم
Forced to yield to blinded sentiment.
مجبور شدم این احساس کور رو تحمل کنم
And you know, I tried to give it up,
و میدونی ک هسعی کردم بی خیال همه چیز بشم 

0


With efforts to make sense
با تلاشهایی که فایده ای داشته باشن
Of senseless cries and smiles stirred by vain.
از گریه هایی بی احساس و خنده هایی پوچ
I’m crashing,
دارم داغون میشم
I’m falling,
دارم سقوط می کنم 

0


And I’m loosing,
و دارم میبازم
You’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی
I’m crashing,
دارم داغون میشم
I’m falling,
دارم سقوط می کنم 

0


And I’m loosing,
و دارم میبازم
You’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی
You know, I tried to find a way,
خودت هم میدونی که سعی کردم راهی پیدا کنم
A means to keep it high,
وسیله هایی که با اونها سر افراز باشم 

0

Forced to yield to blinded sentiment.
مجبور شدم این احساس کور رو تحمل کنم
And you know, I tried to give it up,
و میدونی ک هسعی کردم بی خیال همه چیز بشم
With efforts to make sense
با تلاشهایی که فایده ای داشته باشن
Of senseless cries and smiles stirred by vain.
از گریه هایی بی احساس و خنده هایی پوچ 

0


I’m falling apart,
دارم از هم میپاشم
Crashing down,
خورد میشم و به زمین میریزم
You’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی
I’m falling apart,
دارم از هم میپاشم 

0


Loosing my mind,
عقلم رو از دست میدم
And you’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی
I’m falling apart,
دارم از هم میپاشم
Loosing my mind,
عقلم رو از دست میدم 

0


And you’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی
I’m falling apart,
دارم از هم میپاشم
Loosing my pride,
سربلندیمو از دست میدم
And you’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی 

0


Killing me…
منو می کشی
I’m crashing,
دارم داغون میشم
I’m falling,
دارم سقوط می کنم
And I’m loosing,
و دارم میبازم 

0


(and I’m loosing you)
و دارم تورو میبازم
I’m crashing,
دارم داغون میشم
I’m falling,
دارم سقوط می کنم
And I’m loosing,
و دارم میبازم
You’re killing me inside.
داری از درون من رو می کشی

0



آهنگه حدیث عاشقی غزل شاکری رو گوش کردی؟

آهنگای قمیشی و دارییوش و غیره و این داستانا چی؟

یکیشو تو ذهنت بذار پس زمینه تکست پستم.

از دو نیمِ دیشب تا الان فقط سه ساعت نیم خوابیدم

الان ساعت یک و ربعه شبه

و حال کاماکان خراب

با نرگس بعد از ماه تلفنی حرف زدم

گله و شکایت میکرد که چرا تولدشو تبریک نگفتم

منم یه مشت بهونه مسخره اوردمو موضوع رو عوض کردم

از هفت صبح کتابخونه بودم امروز تا نه شب

چهار یا پنج سال است که تقریبا هیچ دوست و رفیقی ندارم

از کتابخونه که برمیگردم میچپم تو اتاقم و موزیک و هدفون و کتاب و گوشی و لب تاب

مامانم میگه چهارده ساعت مارو نمیبینی دلت برامون تنگ نمیشه؟

بش گفتم من شمارو نبینم حالم بهتره

میخواستن برن بیرون بستنی بخورن

نرفتم باشون

میدونی؟

خستم

وقتی که کلمه خسته رو به زبون میارم رگای پیشونیم میزنه بیرون

اشکامو به زور برمیگردونم تو چشمم که نچکه یه وقت

به لیوان آب هم و یه قرص کدئین میزنم که بقضه پایین بره و بلکه خوابم ببره

من نه جان مکافی ام نه سوفی نه مولانا نه سارا و نه هیچکس دیگری نمیتوانم باشم


به اندازه یک عمر حرف نگفته برای گفتن دارم

برای توصیف روز هایی که بر من گذشت و بر من میگذرد

اما چه سود.حرف برای که؟ برای چه؟

اگر حساب کنم امروز سر جمع بیشتر 5 یا 6 جمله حرف نزدم

فقط هرسگاهی یه قلوب آب میخورم که دهنم خشک نشه


وصف احوال من از زبان جناب ممد علی بهمنی :

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دل‌گیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام

دل‌خسته، سوی خانه تن خسته می‌کشم
آوخ. کزین حصار دل‌آزار خسته‌ام

بیزارم از خمشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی‌یـار خسته‌ام

تنها و دل‌گرفته، بی‌زار و بی‌امید
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

خسته ام

خسته ام

خسته ام

.

+فقط آخرین مصرعش رو با صدای اکو دار بخوانید.

_______________________________________________

چهار ماه گذشت و به نبودنش ادامه میدهد.

و کاش من آنقدر مانند خودم نبودم.

و کمی میتوانستم دل بکنم.

مانند او.

____________

سگ تو روحه تمام عشق و احساسات نفرت انگیزم

از خودم

از اون

از همه متنفرم.

شبت بخیر بی لیاقته من.

ــــــــــــــــــ


+تسکین یافتی؟

+خنک شدی؟

- خیر.

+ به درک.

___________________

یکی از دلایل افسردگی شدته دل تنگی نیست

شدته مغز تنگیه

این از کشفیات و نبوغاته اخیره خودمه

:))



امروز جمعه است

نهمِ آذر

و من حالم خوبه

دیروزـرفتم کتابخونه و همه کتاب هامو بار زدم آوردم خونه

و کمدِ امانی تقریبا خالی شد فقط یه سری خرت و پرت موندهـتوش که یا امروز یا یه روز سر فرصتـمیرم میارمشون

تصمیم گرفتم تو خونه درس بخونم

اوایل فکر میکردم نمیتونم تو خونه تمرکز کنم و بخونم

اما یه روز تصمیم گرفتم امتحانش کنم

خونه ما معمولا شلوغ و پر سر و صداست مخصوصا روزای تعطیل

اما من یه راه حل پیدا کردم 

باند های کامپیوتر رو را انداختم و یه موزیک بی کلام یا هر موزیک آرومه دیگه ای رو با یه صدای نسبتا زیاد )در حدی که صدای بیرون رونشنوم( پخش میکنم

خیلیـحس خوبی داره

الانکه دارم به روزای قبل نگاه میکنم میبینم واقعا داشتم با دسته خودم خودمو دپرسو افسردهمیکردم

خونه خوبه

هرموقع چیزی بخوام دردسترسه

آرامش دارم

غذا

پتو

مهر و سجاده

کتابخونہ کوچولوم

و.

دیشب اما حالم خوش نبود، همش اشکم میخواس دربیاد

با مامانم بودیم بیرون

بش میگفتم چرا ازین شهر لعنتی نمیریم

حالم ازین شهر و آدماش بهم میخوره

هیچ جارو نداریم که بریم

همش حرم همش جمکران

هرکی تو این شهره کوفتی باشه و هر روز قیافه یه مشت ه بی خاصیت رو ببینه افسردگی میگیره

حالم خیلی بد بود

نه بستنی دلم میخواست

نه آیس نه ذرت مکزیکی نه هویج بستنی نه شیر موز نه همبرگر و نه هیچی

حالمو هیچی خوب نمیکرد

از اون مکانی که توش بودم متنفر بودم

به خدا و حرفاش و همه احکام قانوناش گفتم "برو بابا"

روسریمو کشیدم عقب و یه رژ از کیفم دراوردم و پرنگ کردم لبمو

مامانم گفت نماز عشاش رو نخونه هنو 

رفتیم که یه مسجد پیدا کنیم تا نمازشو بخونه

پیدا کردیم

جلو در مسجد نوشته بود حیاط مسجد هم حکم مسجد رو داره و باید مسائل شرعی توش رعایت شه

من بودم

ینی شرعا نباید وارد میشدم

اما عصبی تر از این حرفا بودم که این مسئله برام اهمیتی داشته باشه

رفتم تو 

و با سارا کلی سلفی گرفتیم تو حیاط مسجد )مسجده خوشگلی بود(

نمیدونم این شخصیته بی ثباتی که من دارم اسمش چیه

آیا اسمه علمیه خاصی داره؟

هرچی که هستمن ازش متنفرم

بعضی وقتا نماز شب میخونه بعضی وقتا منکر خدا و قران و پیامبر و همه چی میشه

بعضی وقتا محجبه میشه که یه تار موش هم پیدا نیس

بعضی وقتام با یه بولیز و شاله که تا وسط سرش اومده و یه کیلو آرایش بیرون میره

بعضی وقتا آینده نگر میشه و بکوب درس میخونه بعضی وقتام میگه گوره بابای دنیا و میشینه موزیک گوش میده و میخونه و نقاشی میکشه و رمان میخونه و با گوشی و لب تاب ور میره

دیشب رفتیم همون خبابونه که پر از کتاب فروشیه

اول به قصد بستنی رفته بودیم که بریم همون خیابونه که پره بستنی فروشیه

اما از مامانم خاستم تو همون خیابون که کتابفروشی داره پیاده شیم

یاده کتابایی افتادم که قصد داشتم بخرم اما هنوز نخریده بودم

دنیای سوفی

ملت عشق

خاطرات سفیر

و یه سری خرت و پرت دیگه خریدیم و من با حاله خوب برگشتم خونه

دنیای سوفی رو شروع کردم

یه اخلاقی که دارم اینه که همیشه خودمو جای شخصیت اصلی داستان قرار میدم اینطوری با تمام وجود غرق میشم تو کتاب و هر حرفی که به سوفی زده میشه حس میکنم داره به من زده میشه

کتابای شریعتی رو فعلا گذاشتم کنار

نمیدونم چرا ، شاید تحت تاثیر حرفای اون آقائه توی توییتر قرار گرفتم

به هر حال

شاید یه روز دوباره رفتم سمت کتاباش

البته بعد از اینکه دنیای سوفی و تاریخ تمدن ویل دورانت رو تموم کردم

اتاقمو مرتب کردم

خیلی خوشگل شده

فقط یه پنجره کم داره

که خودم میخوام در چند روزه آینده براش یه دونه بسازم

.

یه خدا (اونجور که من تصورش میکنم نه اونجور که اینا میگن)

یه فنجون قهوه

چنتا کتاب کنکور

یه تایمر

یه میز تحریر خوشگل چوبی

یه نقشه جهان

یه موزیک نرم و ملایم

یه دفترچه گل گلی برنامه ریزی با کلی خدکار رنگی رنگی

یه نرم افزار خوب (zabanak) که باهاش میتونم لغت انگلیسی و عربی رو به روش لایتنر خیلی جذاب و باحال حفظ کنم

و یه عالمه کتاب رمان خفن واسه وقتایی که درسمو خوب میخونم ، حق دارم بیست صفحه از یکیشو بخونم

همه اینارو دارم و حالم باهاشون خوبه (تقریبا)

خلاصه اینکه همه چی رو به راهه

خدای مهربونم ،شکرت.

توکلم به توئه که تلاش میکنم❤


اصن این روزا همه چی به هم وَر شده

همه چی قَروقاطی شده

امروز بلخره مابزرگم رفت و تونستم بشینم پا لپ‌تاپ تا یکم بنویسم و ذهنم اروم شه

امروز 20ام هستش

ینی بیس روز از سال جدید گذشت

بیس  روزی که من تصمیم گرفته بودم همه چیز رو کنار بذارم و حسابی درس بخونم

حتی مسافرتم نرفتم به خاطر این

پنج روزه که مامانمینا خونه نیستن

و منو محمد و سارا تنهاییم

احساس خیلی بدی دارم اینروزا

اصلا راضی نیستم از خودم 

هیچ کدوم از کارام و برنامه هامو نه تنها انجام ندادم بلکه کاملاً برعکس و بدترش رو انجام دادم

همش دغدغه اینو دارم که شام و ناهار و صبونه چی بخوریم

همش استرس برا رفت و اومده سارا واس مدرسه رو دارم

به علاوه همه اینا و بدتر از اینا این معضل جدیده زندگیمه :

ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ 

نمیدونم به خاطر برگشتنش خوشحال باشم یا ناراحت، 

وقتی یاده دلتنگیام تو پاییز و زمستون میوفتم

یاده اون روزایی میوفتم که بعد از ظهر های مهر و آبان و آذر 97 وقتی از کتابخونه برمیگشتم خونه

از خیابون اِرَم که رد میشدم اون باد سرد که میخورد به صورتم و 

اون برگای زرد و نارنجی که روی زمین با باد اینور و اونور میشدن رو میدیدم

و اون جفت عاشقی رو که روی نیمکت نشسته بودن و بستنی میخوردن  

و حسابی جیک تو جیک بودن رو میدیدم

چقدر ارزو میکردم که یه لحظه فقط یه لحظه 

اتفاقی تو مسیرم اونو ببینمش حالا نشستن کنارش و اینا پیش‌کش.

یا اون شبای بارونی دی بهمن و اسفند که هندزفری میذاشتم 

و صورتم از اشک دلتنگی خیس میشد تا خوابم ببره.

اما الانبیست روزه که با منه

بیست روزه که برگشته

منو خیلی دوست داره

خیلی بیشتر از قبلا

نمیدونم چی شده

 هنوز هَنگم

اون گل قرمز توی کوله‌پشتیمِ چی میگه؟؟

____ ____ ____ ____

نمیدونم چیکار کردم و چیکار میکنم

پارسال همین موقع ها بود که آشنا شدم باش

اون خیلی اصرار میکرد که ببینیم همو و باهاش بیرون برم 

اما هیچ وقت نرفتم باهاش

همیشه میگفتم دوس ندارم قبل از اینکه ازدواج کنم با فرد دیگه ای رابطه جدی ای داشته باشم

بهش میگفتم بیرون رفتن با پسر برا من حکم از دس دادنه باکِرِگیم رو داره چون 

من تاحالا با هیچکی بیرون نرفتم.و اون میخندید.(حقیقا اوسکول کاملی بودم واس خودم)

و رفت.

(البته همه دلیل بیرون نرفتنم این نبود یکی دیگه از دلایلش نداشتن اعتماد ب نفس بود.پوووف)

شاید کارم درست بود یا اشتباه، نمیدونم

اما الان دیگه نمیخوام ازدواج کنم، هیچوقت

جون نمیخوام خودمو مثه مامانم و خیلی های دیگه که زندگیشونو میبینم بدبخت کنم و 

به مشکلاتم هی اضافه کنم

به کمک یه سری چیزا سعی کردم اعتماد بنفسمو بکشم بالا یکم و باهاش رفتم بیرون

برای اولین بار در عمرم بود این تجربه

خییییلی حس قشنگی بود

تازه بارون هم اومد و قشنگ تر شد فضا

فقط این استرس و نداشتن اعتماد به نفس داغونم کرد

اصن خجالت میکشیدم نگاش کنم.آآآخه چراااا.

 کلا نتونستم دو سه بار بیشتر بهش نگاه کنم مستقیم

چرا من همیشه تو موقعیت های حساس عینه اوسکولا رفتار میکنم

نیکبت

خلاصه

فکر میکردم اگه منو ببینه از من خوشش نمیاد 

چون حس میکنم عکسام خیلی بهتر از خودمه

اما اون خیلی از من خوشش اومده بود

لحظاتی که پیشش بودم خیلی خوب بود

بهم اعتماد به نفس میداد

حرفاش قشنگ بود

حالمو خوب میکرد

ازم خواست که هر روز ببینم همو( که البته من گفتم نه، چون واقعا نمیتونستم)

از اون روز  هر روز همش پی‌ام میده که دلش خیلی تنگ شده برام و حتی شده پنج دیقه هم بیام پایین دم خونه ببینتم

خخخ.فک نمیکردم اینجوری شه

اصن کلاً اعتماد ب نفسم خیلی رفته بالا.( بی‌جنبه :)

اون 34 سالشه و من 19 ولی حس میکنم اون از من جَوون تره.خیلی آدم بروز و باحالیه

خیلی هم خوشتیپ و خوش هیکل برعکسه من که لاغرم انقد

واقعا دوسش دارم

ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ 

اون معضلی که ازش حرف میزدم این بود

تو این گیر و دار استرس کنکور و تنبلی های خودم حالا اونم پیداش شده

و این فکر درس و کنکوره که نمیذاره به من خوشبگذره

چجوری میتونم هم با اون باشم هم واس کنکور بخونم؟

اون همه فکر و ذهن منو پر کرده که جایی واس درس خوندن نمونده

شاید چون تازه اول جریانه انقد برام تازگی داره و همش بش فکر میکنم

شاید اگه یکم دیگه بگذره درست شه و برام عادی شه

آخه چقد یکم دیگه؟ یکی و دو ماهه دیگه کنکورمه.وقتی ندارم

دلمم نمیخواد اونو از دستش بدم با بی محلی هام

__________________

باید سعی کنم فکر کردنمو کنترل کنم

__________________

کاش مامانمینا زود برگردن، با وجود سارا نمیتونم کتابخونه برم

تو خونه هم برام درس خوندن سخته

و تازه با اونم نمیتونم برم بیرون وقتی اینجام

__________________

مامانم وقتی 17 سالش بود ازدواج کرد

چرا؟ خودش که میگه من اصن نمیخاستم ازدواج کنم خانوادم مجبورم کردن (!!!!)

اما قطعا هرکسی که ازدواج میکنه و وارد هر رابطه ای یشه به خاطر نیاز هاییه که داره

_________________

درسته تک پر بودن و تنها بودن خیلی شیک تره و کلاً باکلاسه (از نظر من)

اما خب منم نیاز هایی دارم که خب الیته یه حد و حدودی هم قرار دادم براش،

و تا یه حدی به خودم اجازه  وارد شدن میدم

و میدونیم که براورده شدن نیاز های ادم باعث ارامش بیشتر میشه

( و من اینجا منظورم از نیاز دوست داشتن» و دوست داشته شدن» هستش)

________________

دوس دارم کنترل کنم این رابطه رو نکه این رابطه منو زندگیمو کنترل کنه

و اینکه باعث بهتر شدن زندگیم و پیشترفتم بشه نکه برعکس باشه

________________

اگه بخوام با دیده منفی و بدبینانه نگاه کنم و به قول مامانم  عشق 

کور و کرم نکنه باید بگم که مثلا خب این خیلی روشنه اون 15 سال از تو بزرگتره و به این دلیل داره به تو

خودشو نزدیک میکنه که که سو استفاده کنه و ازین حرفا

اینجوری نیس، چون خیلی راهای راحت تر و بهتری برای انجام اینکار هس.

چه نیازی به این کار هس

و اینکه اصلا فکر مزخرف و خندع داریه، فقط یکی مث مامان من میتونه همچین فکرایی بکنه.

اصن  جور در نمیاد منطقش

_______________

باید بیشتر تمرکز کنم

بیشتر فکر کنم

و بیشتر مراقب باشم

به قول اون مقاله نباس دچار وابستگی عاطفی شم

باید سعی کنم زندگیم و لذتم رو محدود به اون نکنم

باید سعی کنم تنهایی هم خوش بگذرونم و لحظاتم وقتی اون نیس ماله خودم باشم

برای خودم زندگی کنم

نه اون یه هرکسه دیگه ای

به خاطر شخص خودم باهاش برم یرون نه به خاطر اون

و اینکه علاوه بر اعتماد به نفس عزت نفسم رو هم بالاتر ببرم.

تا از آسیب ها احتمالی در امان بمونمخخخ

ببین من چه آماده‌م خداوکیلی

فک کنم چن وقت دیگه بیاد بگه تو منو فقط واسه لذت میخواستی و 

از من سو استفاده کردی و بذاره بره

_______________

هــــــــــعی. :)))

به فاعک نرم صلواااات.



اصن این روزا همه چی به هم وَر شده

همه چی قَروقاطی شده

امروز بلخره مابزرگم رفت و تونستم بشینم پا لپ‌تاپ تا یکم بنویسم و ذهنم اروم شه

امروز 20ام هستش

ینی بیس روز از سال جدید گذشت

بیس  روزی که من تصمیم گرفته بودم همه چیز رو کنار بذارم و حسابی درس بخونم

حتی مسافرتم نرفتم به خاطر این

پنج روزه که مامانمینا خونه نیستن

و منو محمد و سارا تنهاییم

احساس خیلی بدی دارم اینروزا

اصلا راضی نیستم از خودم 

هیچ کدوم از کارام و برنامه هامو نه تنها انجام ندادم بلکه کاملاً برعکس و بدترش رو انجام دادم

همش دغدغه اینو دارم که شام و ناهار و صبونه چی بخوریم

همش استرس برا رفت و اومده سارا واس مدرسه رو دارم

به علاوه همه اینا و بدتر از اینا این معضل جدیده زندگیمه :

ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ 

نمیدونم به خاطر برگشتنش خوشحال باشم یا ناراحت، 

وقتی یاده دلتنگیام تو پاییز و زمستون میوفتم

یاده اون روزایی میوفتم که بعد از ظهر های مهر و آبان و آذر 97 وقتی از کتابخونه برمیگشتم خونه

از خیابون اِرَم که رد میشدم اون باد سرد که میخورد به صورتم و 

اون برگای زرد و نارنجی که روی زمین با باد اینور و اونور میشدن رو میدیدم

و اون جفت عاشقی رو که روی نیمکت نشسته بودن و بستنی میخوردن  

و حسابی جیک تو جیک بودن رو میدیدم

چقدر ارزو میکردم که یه لحظه فقط یه لحظه 

اتفاقی تو مسیرم اونو ببینمش حالا نشستن کنارش و اینا پیش‌کش.

یا اون شبای بارونی دی بهمن و اسفند که هندزفری میذاشتم 

و صورتم از اشک دلتنگی خیس میشد تا خوابم ببره.

اما الانبیست روزه که با منه

بیست روزه که برگشته

منو خیلی دوست داره

خیلی بیشتر از قبلا

نمیدونم چی شده

 هنوز هَنگم

اون گل قرمز توی کوله‌پشتیمِ چی میگه؟؟

____ ____ ____ ____

نمیدونم چیکار کردم و چیکار میکنم

پارسال همین موقع ها بود که آشنا شدم باش

اون خیلی اصرار میکرد که ببینیم همو و باهاش بیرون برم 

اما هیچ وقت نرفتم باهاش

همیشه میگفتم دوس ندارم قبل از اینکه ازدواج کنم با فرد دیگه ای رابطه جدی ای داشته باشم

بهش میگفتم بیرون رفتن با پسر برا من حکم از دس دادنه باکِرِگیم رو داره چون 

من تاحالا با هیچکی بیرون نرفتم.و اون میخندید.(حقیقا اوسکول کاملی بودم واس خودم)

و رفت.

(البته همه دلیل بیرون نرفتنم این نبود یکی دیگه از دلایلش نداشتن اعتماد ب نفس بود.پوووف)

شاید کارم درست بود یا اشتباه، نمیدونم

اما الان دیگه نمیخوام ازدواج کنم، هیچوقت

جون نمیخوام خودمو مثه مامانم و خیلی های دیگه که زندگیشونو میبینم بدبخت کنم و 

به مشکلاتم هی اضافه کنم

به کمک یه سری چیزا سعی کردم اعتماد بنفسمو بکشم بالا یکم و باهاش رفتم بیرون

برای اولین بار در عمرم بود این تجربه

خییییلی حس قشنگی بود

تازه بارون هم اومد و قشنگ تر شد فضا

فقط این استرس و نداشتن اعتماد به نفس داغونم کرد

اصن خجالت میکشیدم نگاش کنم.آآآخه چراااا.

 کلا نتونستم دو سه بار بیشتر بهش نگاه کنم مستقیم

چرا من همیشه تو موقعیت های حساس عینه اوسکولا رفتار میکنم

نیکبت

خلاصه

فکر میکردم اگه منو ببینه از من خوشش نمیاد 

چون حس میکنم عکسام خیلی بهتر از خودمه

اما اون خیلی از من خوشش اومده بود

لحظاتی که پیشش بودم خیلی خوب بود

بهم اعتماد به نفس میداد

حرفاش قشنگ بود

حالمو خوب میکرد

ازم خواست که هر روز ببینم همو( که البته من گفتم نه، چون واقعا نمیتونستم)

از اون روز  هر روز همش پی‌ام میده که دلش خیلی تنگ شده برام و حتی شده پنج دیقه هم بیام پایین دم خونه ببینتم

خخخ.فک نمیکردم اینجوری شه

اصن کلاً اعتماد ب نفسم خیلی رفته بالا.( بی‌جنبه :)

اون 34 سالشه و من 19 ولی حس میکنم اون از من جَوون تره.خیلی آدم بروز و باحالیه

خیلی هم خوشتیپ و خوش هیکل برعکسه من که لاغرم انقد

واقعا دوسش دارم

ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ 

اون معضلی که ازش حرف میزدم این بود

تو این گیر و دار استرس کنکور و تنبلی های خودم حالا اونم پیداش شده

و این فکر درس و کنکوره که نمیذاره به من خوشبگذره

چجوری میتونم هم با اون باشم هم واس کنکور بخونم؟

اون همه فکر و ذهن منو پر کرده که جایی واس درس خوندن نمونده

شاید چون تازه اول جریانه انقد برام تازگی داره و همش بش فکر میکنم

شاید اگه یکم دیگه بگذره درست شه و برام عادی شه

آخه چقد یکم دیگه؟ یکی و دو ماهه دیگه کنکورمه.وقتی ندارم

دلمم نمیخواد اونو از دستش بدم با بی محلی هام

__________________

باید سعی کنم فکر کردنمو کنترل کنم

__________________

کاش مامانمینا زود برگردن، با وجود سارا نمیتونم کتابخونه برم

تو خونه هم برام درس خوندن سخته

__________________

مامانم وقتی 17 سالش بود ازدواج کرد

چرا؟ خودش که میگه من اصن نمیخاستم ازدواج کنم خانوادم مجبورم کردن (!!!!)

اما قطعا هرکسی که ازدواج میکنه و وارد هر رابطه ای یشه به خاطر نیاز هاییه که داره

_________________

درسته تک پر بودن و تنها بودن خیلی شیک تره و کلاً باکلاسه (از نظر من)

اما خب منم نیاز هایی دارم که خب الیته یه حد و حدودی هم قرار دادم براش،

و تا یه حدی به خودم اجازه  وارد شدن میدم

و میدونیم که براورده شدن نیاز های ادم باعث ارامش بیشتر میشه

( و من اینجا منظورم از نیاز دوست داشتن» و دوست داشته شدن» هستش)

________________

دوس دارم کنترل کنم این رابطه رو نکه این رابطه منو زندگیمو کنترل کنه

و اینکه باعث بهتر شدن زندگیم و پیشترفتم بشه نکه برعکس باشه

________________

اگه بخوام با دیده منفی و بدبینانه نگاه کنم و به قول مامانم  عشق 

کور و کرم نکنه باید بگم که مثلا خب این خیلی روشنه اون 15 سال از تو بزرگتره و به این دلیل داره به تو

خودشو نزدیک میکنه که که سو استفاده کنه و ازین حرفا

اینجوری نیس، چون خیلی راهای راحت تر و بهتری برای انجام اینکار هس.

چه نیازی به این کار هس

و اینکه اصلا فکر مزخرف و خندع داریه، فقط یکی مث مامان من میتونه همچین فکرایی بکنه.

اصن  جور در نمیاد منطقش

_______________

باید بیشتر تمرکز کنم

بیشتر فکر کنم

و بیشتر مراقب باشم

به قول اون مقاله نباس دچار وابستگی عاطفی شم

باید سعی کنم زندگیم و لذتم رو محدود به اون نکنم

باید سعی کنم تنهایی هم خوش بگذرونم و لحظاتم وقتی اون نیس ماله خودم باشم

برای خودم زندگی کنم

نه اون یه هرکسه دیگه ای

به خاطر شخص خودم باهاش برم یرون نه به خاطر اون

و اینکه علاوه بر اعتماد به نفس عزت نفسم رو هم بالاتر ببرم.

تا از آسیب ها احتمالی در امان بمونمخخخ

ببین من چه آماده‌م خداوکیلی

فک کنم چن وقت دیگه بیاد بگه تو منو فقط واسه لذت میخواستی و 

از من سو استفاده کردی و بذاره بره

_______________

هــــــــــعی. :)))

به فاعک نرم صلواااات.



همیشه این آهنگه عمو زنجیر بافه محسن چاووشی رو گوش میکردم

از تیکه های اولش خوشم میومد

اما آخراش برام بی معنی بود، ینی نمیفهمیدم معنیشو

دیشب اخره شب یهویی هوسشو کردم پلی‌ش کردم

بعد همینجوری تو گوگل سرچ کردم و تکستشو اوردم

همیطور که داشتم تکستشو میخوندم یهو معنیه این تیکه آخرشو فهمیدم

فک کنم اثراته ادبیات خوندنه دیروزمه

دلم میخواس پاشم پنجره رو باز کنم و پرواز کنم از خوشحالی

از اینکه فهمیده بودمش معنیشو 

اما خب خوشحالیه زیاد طول نکشید

بعد که به عمقه مفهومش فک کردم دلم میخواست رگمو بزنمو خلاص شم

_______________________________________________________

دیشب با گریه خوابیدم،

صبح هم گریه‌مو دراوردن

با خودم میگم کاش امروز جلوشو نمیگرفتم، کاش میذاشتم با بالش خفش میکرد

میکشتش

حیف که ضعیفم، حیف که نمیتونم سنگ باشم

_______________________________________________________

امروز قرار بود از خودم یه آزمونه کامله چهار ساعته بگیرم

اما خب هدیه خانواده نذاشت

اشک و سردرد و چشای ورم کرده

خدایا؟ به خاطر این آرمشی که تو خونست واقعاً مرسی‌ااا

______________________________________________________

از بیدار شدنش میترسم

خدایا؟ میشه دم افظار که بیدار میشه اون آدمه عوضیه قبله افطار نباشه؟

______________________________________________________

فیلم هیولا رو اِمرو گرفتم که ببینم هوام عوض شه

اما خب، با اینکه خندیدم

اما گریه کردم

دوباره

بی پولی خنده نداره

بی پولی زندگیه ماست، مشکلات و بدبختیی خونه ماست

بی پولی اشکای منو مامانمو ابجیبه

بی پولی خنده نداره

گشنگی خنده نداره

_____________________________________________________

واسه همه حال دادنات مرسی عمو زنجیر باف

_____________________________________________________

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه 

انجیر میخواد دنیا بیاد 

آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن 

حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن

عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم 

چشم من و انجیرتو بنازم





چیز زیادی تا کنکور نمونده و من هنوز با مشکلات مطالعه درگیرم  :|

من از مهر شروع کردم و هر چن روز یه بار عمیقا درس میخونم

اما الان اونطوری که باید باشم نیستم

درصدام در حد 20 30 40 فوقش 50 با 60هستش

الانم هزچی میخونم حس میکنم بی فایدست

به هیچ کدوم از دروس کامله کامل مسلط نیستم

واسه یه درصده خوب باید به اون درس کاملاً مسلط بود

ینی خورده باشی اون درسو، حفظه حفظ باشی

اما من همه رو خوندم اما تو همشو در حد متوسطم( گاهی هم متوسطه رو به پایین)

تو تست زدن سرعتم به شدت پایینه

علتشم تمرکزمه و مسلط نبودن به اون درس

تمرکزمو سخت میتونم کنترل کنم

واسه مسلط شدن وقت کم دارم

اینروزا نمیدونم تست بزنم یا بخونم

میرم بخونم میبینم همش تکراریه و قبلا خوندمشون و بلدم

میام تست بزنم میبینم هیچی بلد نیستم با اینکه بلدم اما سرعتم کمه و بازم درصده خوبی نمیگیرم

____________________________________________________________

یادمه معلم عربی دوم دبیرستانمون میگفت درس خوندنه خوب سه مرحله داره

 اول کتابو لیس بزنید

بعد بجویید 

بعد قورت بدید

فک کنم من تازه رسیدم به این مرحله جوییدنه

که هم سخت تر هم طولانیه

____________________________________________________________

نمیدونم باید روی بخش هایی که توشون خیلی ضعف دارم تمرکز کنم و وقت بذارم  و بهترشون کنم

یا رو اون بخش هایی که تقریبا توشون قوی ام و سعی کنم و بهترو بهترش کنم

___________________________________________________________

باید یه راهی پیدا کنم

اول از هرچیزی تو این زمان کوتاه بدترین کار متوقف شدنه

حتی واسه یه روز

هرچی که میخونم باید هر روز باشه

باید فقط ادامه بدم

نباید دست بکشم

__________________________________________________________

عربی تو درک  مطلبش افتضاحم

و تو بخش های دیگشم به شدت نیاز به تمرین و تست و دوره دارم

و  تو معنی واژه هاش افضاحم

دینی آیه هارو حفظه حفظ نیستم و با هم قاطیشون میکنم

ادبیات واسه قرابت معناییش هیچی نخوندم تاحالا( یه جورایی دسته کمش گرفتم)

زبان فارسی سرعتم پایینه

آرایه رو به خاطر نفهمیدن معنیه شعرهاش خیلی سخت میزنم تست هاشو

تاریخ ادبیات معنی لغت و املا نیاز به یه دوره عمیق دارم

زبان خوب پیش میره اگه وقتمو کنترل کنم و سرعتمو ببرم بالا

__________________________________________________________

یاید خستگی و تنبلی و بی حالی رو بدارم کنار این به ماه و فقط تا نفس دارم بخونم و تست بزنم

_________________________________________________________

خدایا کمک .


یه روزایی هست که همه چیزو خوشگل میبینم

شهر و خیابوناشو درختاش و آدماش

اصن همه چی قشنگه،دوس دارم به همه لبخند بزنم

دوس دارم با موزیکی که تو هندزفریم داره پخش میشه تو پیاده رو برقصم

بوی خوبه نون و میوه ذهنمو روحمو تازه میکنه

رنگ آسمون خیلی خوشگله، اَبراش خیلی نازَن

تاکسی زردا خیلی خوش‌رنگن

رنگ سبز درختا با آبی آسمون و زردی ماشینا خیلی مکمل ان.

دوس دارم غرقه غرق شم تو فضاش، فضاشو بغل کنم و بماچمش

میرسم خونه

خونه مرتب و خنکه، اتاقم مرتبه و دکورش خیلی خوشگله

میزم خیلی مرتبه و جون میده واس درس خوندن

غذای مانمم خیلی خوشمزس

اما نمیدونم چی میشه که بعضی روزا مثه امروز

همه چیز زشت میشه

خیلی زشت

جوری که دلم نمیخواد به هیچ جا نگاه کنم فقط تن تن قدم برمیدارم و زمین رو نگاه میکنم تا برسم خونه

دیوارای شهر کثیفن، انگار سوختن

تو آسمون هیچ ابری نیس و آبیش هم بیشتر به خاکستری میخوره

هوا گرمه، بوی گند میوه‌گندیده میاد

درختا سبزه لجنی ان، خیلی برگاشون پژمردس

صدای غار غار ماشینا و اتوبوسا و موتورا نمیذاره صدای آهنگمو بشنوم

سرم درد میگیره

اخمام تو هَمِ، اخمای مردم هم همینطور

میام خونه

اتاقم خیل زشته ، دکورش خیلی به هم ریخته و شلوغه

تاریکه، حالمو بهم میزنه، همه خوابن هنوز، حسه هیچکاری نیس

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

من هر روز از یه مسیر میرم و میام

اما چی باعثه اینهمه تفاوت تو محیط اطرافم میشه

ینی هر روز دارن هی زشت و قشنگ میشن؟

شاید این زوایه نگاهه منه که تغییر میکنه

اما چی باعثه تغییرش میشه

نمیدونم

:((

حالم خوش نی امرو اصن

نمدونم باس چه کنم

شاید یه فیلم انگیزشی دیدم

شایدم یه اهنگ انگیزشی گوش کردم

شایدم پادکست

یا سخنرانی تد

نمدونم

خستم

کاش چشمامو ببندم باز که میکنم همه چی دوباره قشنگ شه.

چشام خستس.




خانواده چیز عجیبیه

هم بودنشون اذیت کنندس

هم نبودنشون

___________________

دو روزه فقط دارم سوپ گرم میکنم میخورم

حال ندارم چیزی بپزم

___________________

اینروزا منو مَمَد خونه تنهاییم

سالهاست نمیبینیم همو و حرف نمیزنیم

تو خونه فقط صدا موزیکه منو فوتباله اون میاد و سکوت

__________________

دیشب وقتی فهمیدم حاله مامانش چقد بَده

و ازم خواس دعا کنم

با اینکه نمیشناسم مامانشو و تاحالا اصن ندیدمش

اشکم درومد وقتی پیامشو خوندم

از ته قلبم براش دعا کردم

مامانا مظلومن، غمشون خیلی سخته، نبودشون سخت تر

کاش خوب شه

تازه اون بیچاره باباش هم فوت کرده

و من اینو هم تازگیا به طور غیر مستقیم فهمیدم

خیلی ناراحتم براش

___________________

استرس و دلهره‌ی کنکور

سفر یهویی مامان بابام و استرس نبودشون

دلتنگیم واسه اون» و تنهایی

خماریم واسه ترک شبکه های مجازی

فکر دعواهای ترسناکه اخیر مامان بابام

آهنگایی که دیگه بم حال نمیدن

فیلمایی که دیگه هیچ جذابیتی ندارن برام

شبا رو خیلی سخت میکنن برام

روزا خودمو با تست زدنو و درس سرگرم میکنم یه مقداری

اما  شب هاشو خیلی سخت میگذرونم

همش استرس دارم، بیخودی، الکی

_________________________

شبا خوابم نمیبره

خدا کنه فردا خواب نمونم واس کلاس

_________________________

عاشقه لیریکه این آهنگه شدم:

The Last one I Made - Pim Stones


هم این آهنگه we have it all هم آهنگه  neon lights 

و هم آهنگه the life we could have had

همشون رو Pim Stones خونده، تازه پیداش کردم این خواننده رو، 

همه آهنگاش خوبه لامصب



امروز

داشت زمانِ پرزنت پرفکت رو درس میداد

بعد اَزَمون خواس  با استفاده این زمان واسه هم خالی ببندیم :)

(که تمرین کرده باشیم این "زمان" رو مثلا)

منم یاده یه گزارش از خبر سراسری افتادم که چار پنج سال پیش شنیده بودمش

که داشت از تاسیس یه پیتزا فروشی تو کره ماه میگفت

خخخ.خب چیز باحالی بود، منم اونموقع به عنوان کسی که

دانشم صفره در این زمینه

و کلی فیلم علمی تخیلی راجبه سفر به ماه و مریخ دیدم سربع باور کردم

و یاده اون روز که سوم دبیرستان بودم 

تو کلاسه زمین شناسی

بحثه فضا و اینا اومد وسط

منم پیرو حرف بچه ها جریان این پیتزا فروشیه توی ماه رو گفتم

و دبیرمون کلی خندید و گفت که اصلا بشر تاحالا پاشو رو ماه نذاشته

و این یه دروغ بزرگ بوده و این حرفا

منم اون لحظه پشمام ریخت ازین حرف و همه اسطوره ها و رویاهام پاچیده شدن اصن

بعد خودم یه سرچ خیلی کوچیک راجبش کردم یه سری مطلب دیگه راجبه 

همین نظریه توطئه خوندم و خلاص شده میدیم این موضوع رو

و باور کردم که بشر تاحالا نرفته ماه

تا اینکه امروز سره این خالی بندی هامون تو کلاس

گفتم که من قبلا بارها کره ماه بوده ام (حال کامل)

و همیشه هم تو هالی‌دِی با خانواده میریم اونجا باربیکیو میزنیم و ازین حرفا

بعدشم رفتم بالا مِنبَر و مثه این همه چیز دونا

و خواستم بچه ها و تیچرشون رو از جهل درارم

که رفتن انسان به ماه دروغ بوده و کلی وراچی کردم خلاصه

همشون مثه سه سال پیشه خودم پشماشون ریخته بود

بعد که برگشتم از کلاس 

گفتم بذا بیشتر راجبش سرچ کنم

و چنتا لینک پیدا کنم و بفرسم تو گروه واتساپ

که بچه ها و معلممونو قانع کنم

اما خب

سادِنلی

با این لینک مواجه شدم


https://pourianazemi.com/2014/03/14/پاسخ-هایی-برای-شکاکان-سفر-انسان-به-ماه/


مقاله توی این لینک  +  یه سری از کامنت هاش

الان شیش ساعته مغزه کوچولوم داره پاشیده میشه از دسته این قصیه

 به هییییچ نتیجه ای هم نرسیدم تقریباً

قصیه اش یه چیزی مثه قضیه خداست برام

که نه میتونم برا خودم کاملا ثابتش کنم نه کاملاً انکارش کنم

خیلی مسخرست خلاصه

در پناه خدا و آپلو ها باشید واس روح جان اف کندی و ارمسترانگ و ویلیام چار کایسینگ

و بقیه بروبچ صلوات ختم کنید


~~~~~~~~~~~~~~~~

اینجاس که میگن کشف حقیقت سخته هاا

~~~~~~~~~~~~~~~~

اصن همچین مسئله ای مهمه؟ ارزش وقت گذاشتن و تحقیقه بیشتر داره؟

یه گوشه از مغزم میگه آره داره، اون وَرِش میگه نه بااابااا نداره

بعضی وقتا حس میکنم این آمریکایی ها واقعا آدم فضایی ان، 

منظورم اینه که از نوع بشر نیستن :|

یه سری چیزا واسم خیلی عجیبه

حرفای پنجاه سال پیشه رئیس جمهورشونو ببین!!

خیلی باحالن خدا وکیلی :)))

بعد من تازه دارم فک میکنم که اصن ارزش داره وقتمو ذارم ببینم واقعیه یا نه

بعد اونا کل هدف دولت و ملت رو پنجا سال پیش واسه ده سال(و بیشتر) گذاشتن واسه این یه مورد

چرا انفد براشون مهم بوده

به نظره من مسئله جالبیه اما مهم نیس :|

~~~~~~~~~~~~~~~~

عاره دیگه، خلاصه

اینارو نوشتم که هرچی آپولو بود خالی شه از مغزم

برم بشینم پای درس و کنکورم

اینا واس ما نون و آب نمیشه

هعی

~~~~~~~~~~~~~~~~

اینم نقشه خودشونه

کنکورو گذاشتن که ما نتونیم به چیزای مهم فک کنیم

خخخ.والا


متاسفانه تواناییه اینکه ساعت ها بشینم رو صندلیه کنار پنجره اتاقم 

و آسمونه آبی و حرکت اَبرای کوچولوش رو تماشا کنم و لذذذذذت ببرم، رو دارم.

البته داشتنه یه عالمه درس واسه خوندن هم تو داشتنه این تواناییم بی تاثیر نیست

_________________________________________________

کاش آسمون میدونست که رنگش چقد تو حال اون روزه من تاثیر دره

رنگش خیلی نازه لامصب

فقط اَبراش دارن یکم وحشی میشن

__________________________

ملخ ها هم قشنگیه خودشونو دارن

یکیش پنج روزه کف تراس بدونه حرکت نشسته زل زده به اتاقم

نگرانشم

_________________________


امروز تو محبت کننده ترین حالته ممکن ام :))


________________________

دیشب مَمَد برام ساندیویچ گرف آورد تو اتاق داد بم

خیلی عجیب بود

اما خب اینکه دوستاشو دعوت کرده بود خونه تو این مورد بی تاثیر نبود

به هر حال

یکم خیلی ریییز ذوف مرگ شدم

با اینکه سیر بودم اما دلم نیومد رد کنم

صبحونه خوردمش :|

_______________________

بهرام پاییز چه خوبه آهنگاش

اول فک میکردم فرهاده

تازه فهمیدم نه 

این بهرام پاییزه :|

______________________

این پیلی لیستو خیلی دوس دارم

https://soundcloud.com/fatemeh-ahmadi-459744410/sets/spacial-jan2019



چرا خوابم نمیبره (ساعت 3:27)

حالا هر شب دوازده خوابم میبردا

چون تصمیم گرفتم فردا برم نماز عید (جهت ریا)

سیستم بدنم نمیخوابه

که فردا بیدار نشه

____________


زندگیه اینجوری رو دوس دارم

وسیله نقلیه ام هم یا چارپا باشه یا تراکتور :)))

شغل مورد علاقمم دام داریو کشاورزیه.میدونی :)))

(#جووون_بابا:)))

_____________

اما اینو نه.یه جوریه.ترسناکه.(پیف پیف بو میده:))))

چحوری بعضیا این چیزا رو به عنوان هدف و رویا واسه زنگیشون قرار میدن


عاره دیگه خلاصه

گفتم پست کنم اینا رو

که یادم بمونه تو 19 سالگی علایقم چی بوده

و آیا چن ساله دیگه از تو فازه کلبه و اسب و کشاورزی و گله در خاهم آمد یا نه؟

فک نکنم

_______

زمین نزدیکای رامسر اینا متری چنده الان ینی :|



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها